دوستی

ﻣﻦ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺳﺮﻭﯼ
ﺳﺮﺳﺒﺰ
ﭼﺎﺭﻓﺼﻠﺶ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺍﺳﺘﮕﯽ
ﺳﺖ
ﻣﻦ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ
ﻫﯿﺒﺖ ﺑﺎﺩ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ
ﻣﻦ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ
ﺳﺒﺰﻩ ﻣﯽ ﭘﮋﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺁﺑﯽ
ﺳﺒﺰﻩ ﯾﺦ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﯼ ﺩﯼ
... ﻣﻦ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ
ﺩﻝ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﻝ ﻧﯿﺴﺖ
ﻗﻠﺒﻬﺎ ﺯ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ
ﻗﻠﺒﻬﺎ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺍﻧﺪ

خدایا...

چادر نمازم را برمیدارم...مهرم کجاست!!!
سجاده چی...آها پیداشون کردم...قبله کدام سمت است؟...
خوب...همه چیز جور شد.......
ولی...انگار...
.
خدایا انگار پاهایم دیگر...قدرت خم شدن در برابر تو را هم ندارد...
خدایا ببین بنده هایت با من چه کردند....
تو مرا در آغوش بگیر...